قسمت ششم ^^^^^*^^^^^ گاهی ترس باعث میشه بی دین بشی. ایمانت رو ببازی. خودت رو به بیخیالی بزنی اما آخرش می بینی نه فایده نداره یه چیزی از ته مانده های غیرت در وجودت می جوشه بعد از دو روز از ظهر عاشورا، تن پر تیغ و بی سر شهدا همچنان زیر آفتاب. در بیابان بی آب مانده بود. اهالی کوفه دلشان می سوخت هر چقدر خودشان را بی بیخیالی میزدند باز هم نمی توانستند منکر جنگ نا برابر و شهدای غلتیده به خون و خاک را فرا موش کنند از طرفی از یزید و یزیدیان واهمه داشتند. درست سومین روز بعد عاشورا بود زنی با سر تا سر غرور بیل بر دستش گرفت و رو به قبیله صدایش را بلند کرد. اگر شما ها مردان غیرت ندارید من دارم. چطور دلتان می آید تن امامی که خودتان دعوتش کردید در بیابان بماند. من خودم برای دفن آن شهدا می روم اینگونه شد که شهدای کربلا بر دست قبلیه بنی اسد به خاک سپرده شدند. و چهارمین روز قبلیه بنی اسد علیه یزید قیام کردند و به حلم الناس من ینصرون مولا پاسخ دادند ^^^^^*^^^^^
به نام یگانه خالق هستی ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ باد صورتم را نوازش میکند؛ قطرات باهم جنگ و جدال به راه میاندازند. برگ های درختان جوری غرور خود را برای رسیدن به زمین می شکنند، که گویا از اول هم قصدشان همین بوده است. لحظات سنگ پشت میشوند و قلبها سمفونی درامز به راه می اندازند، شوق عجیبی سرتاسر وجودم را پر میکند که زیبنده این هوا است. ذوق من باد صبا میشود و از منزل به منزل ره سپار میشود و این حس دل انگیز را به همه جا می رساند. *~*****◄►******~* مجموعهای از بی نظمی های منظم میشود: یک فاجعه مانند ابرهای برف زا در تابستان! که در چشم بر هم زدنی اسمان پر می گردد؛ از ابرهای طوفانی. که برف ثمره انقلاب انان است، گلولههای برف رنگها را شستند، و تمام سرزمین رنگها به مملکت گلولههای سپید تبدیل گشت. میان ان همه هیاهو، سرما و سوز گویا با یخ زدن دستانم، قلبم شروع به گرم شدن می کند. شاید او به رحمت خدایی امیدوار است که قرار است چندی دیگر کابوسی برای برفها رقم بزند؛ و دنیا را به رنگ خویش باز گرداند.... اری؛ خدایا! کابوسی برای گلوله برفی مشکلات بساز، که دیگر هیچ ابری شهامت این را نداشته باشد ؛ که در تابستان ببارد، مگر به خواست تو... خواست و گرمای حضور شما که باشد؛ دگر ترسی از شهربندی در یخبندان نداریم... حتی اگر تابیدن افتاب به تعویق بیفتد. *~*****◄►******~* تکهای از رمان ضرب الاجل اعجوبه ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ارادتمند شما ز.گ
^^^^^*^^^^^ حرف هایت را به هرکسی نگو همان هایی را که دنیا دنیا برایت ارزش دارند نگهشان دار در گوشه ای از قلبت در صندوقچه ی حرف های نگفته ات و یک قفل بزرگ و محکم هم وصلشان کن نگذار هر بی سرروپایی همنشین درد هایت شود اجازه نده ببیند حال بدت را تا سرکوفت بزند بر تصمیم هایت هرکسی لایق هم صحبتی نیست میشنود،می بیند،وخوشحال می شود پس دیدن یک لحضه حال خرابت را به دلشان بگذار ان قدر هستند کسانی که از روز های بدت برای تلخی روز های خوبت استفاده می کنند ان قدر هستند کسانی که قطره قطره اشک هایت ذره ذره لبخندشان را بیشتر می کند برای هیچ سود جویی سفره دلت را پهن نکن می نشیند پای سفره ات و روزی هرچه را که خورده پس می دهد نمیگویم با هیچ کس هم صحبت نشو نه ولی با کسی حرف بزن که می دانی لایق همدردی است میدانی چه میگویم؟؟ هر کسی لیاقت هر چیزی را ندارد متن ها برای خودم هستش امیدوارم خوشتون اومده باشه🌺
o*o*o*o*o*o*o*o ابی خوشحال و مسرور همراه حشمت صادقی به خونه ش رفت تا مادر و خواهرشو در جریان امور بذاره ابی نگاهی به مادرش انداخت که بقچه لباسشو به دست گرفته وچادرمشکی بور شده شو به دور گردنش بسته بود و پا از خونه شون بیرون میگذاشت این خونه برای ابی پر از خاطرات بود و این بازارچه حکم بهشت رو واسش داشت میدونست ترک این کوچه پس کوچه ها یعنی جا گذاشتن دل همینجا پیش داداشها و اهل محل چقدر دیشب همگی تو کاباره آبشار نقره ای خندیدن. به تنها چیزی که توجه نداشتن ملوسک بود که بالای سن خودشو تیت و پر میکرد تا کاروکاسبیش راه بیفته شب قبل ابی به دوستای چندین و چند ساله ش گفته بود که سرایداری یه جا رو خارج از تهران قبول کرده و قراره واسه مدتی با مادر و خواهرش برن. هرچند که از دروغ بدش میومد، چه مصلحتی و چه غیر مصلحتی! اونم به عزیز ترین افراد زندگیش ، برادر و دوستای دوران کودکیش! ولی چاره ای نداشت وگرنه داداشا هر روز پاشنه در خونه جناب وکیل و در میاوردن و این برخالف شرط و شروطش با فیروز عمید بود نگاهش روی صدیقه خواهر 18 ساله تمامش چرخید که به قول خاله زنک های محل در حال پا گذاشتن به مرز ترشیدگی بود صدیقه چادرنازک و گلدارشو دور کمرش پیچونده و پاهاشو در معرض نمایش گذاشته بود! ابی با چشم و ابرو بهش حالی کرد که پاهاشو بپوشونه ولی صدیقه هوش و حواسش پی حشمت صادقی بود که در حال جاسازی چمدون و بقچه خدیجه سلطان مادر ابی بود! ابی چندتا استغفرا ... زیر لبش گفت و به سمت صدیقه رفت
o*o*o*o*o*o*o*o ابی که هنوز تو بهت مکانی بود که برای اولین بار در عمر ۲۵ ساله ش میدید و درگیر حلاجی کردن حرفها و پیشنهاد فیروز عمید وکیل پایه یک دادگستری و مشهور شهر تهران بود، با غرور گفت
o*o*o*o*o*o*o*o صدیقه با درموندگی گفت هیچی به خدا! از حموم برمی گشتم. رفتم دم مغازه خروس فروشی ببینم واسه مرغ عشقها ارزن داره که نصرت کفتر باز جلومو گرفت و گفت که به اعظم ارزن میده تا واسم بیاره ابی با خشم غرید
o*o*o*o*o*o*o*o همه چی از اونجا شروع شد که طبق معمول بعد از ظهرها غلوم آتیشی، کریم جیرجیرک، مِیتی هوش،جلال خاک انداز، اکبر فِنچ، جوات رادار و رحیم ننه قمر که همه بروبچه های بازارچه بودن، تو قهوه خونه مش حسن جمع شده و منتظر رییسشون یا همون ابی سیریش بودن فقط خدا می دونست که این هفت نفر به اضافه ابی سیریش که همه اسمشونو هشت داداش گذاشته بودن،چه خاطراتی از روزهای بچگی و بدو بدو کردن ها و سربه سر مغازه دارای بازارچه گذاشتن ها، نداشتن هرجا گوسفندی کشته میشد هر هشت نفر التماس کنان حاضر میشدن و از صاحب گوسفند میخواستن که بجول ها _استخونیه که در مچ پا گوسفند بین دو غوزک قرار داره _ رو بهشون بده. یه کیسه پر از بجول داشتن که تابستون ها از صبح علی الطلوع تا نصفه شب، همشونو گوشه بازارچه کنار هم میچیدن و شرطی بازی میکردن! تکرار در بجول بازی یا قاب بازی از اون ها قاب بازهای حرفه ای ساخته بود که با بچه های بازارچه های نزدیک هم مسابقه میذاشتن کم کم واسه خودشون یه تیم هشت نفره درست کردن و مثه ورزش فوتبال مسابقات داخل محله ای و خارج محله ای و فینال و خالصه هرچی دلتون بخواد، مسابقه ردیف کردن تو بچه ها ابراهیم یا به قول دوستاش ابی بدجور پیله بود! به طوریکه همه بهش می گفتن ابی سیریش وچون تا چیزی رو که میخواست بدست نمیاورد، دست از تالش و کوشش نمی کشید. همین باعث شد، همه اونو به عنوان رییس گروه قبول کنن هرکدوم از این بچه ها واسه خودشون لقبی داشتن که براساس خصوصیت رفتاریشون، شکل و قیافه شون بود؛ مثال کریم جیرجیرک خیلی حرف می زد. اکبر فِنچ خیلی ظریف و ریزه میزه بود. غلوم آتیشی اهل دعوا، مهدی یا همون مِیتی هوش مغز متفکر گروه، جالل خاک انداز بین صحبت همه می پرید و جواد یا همون جوات رادار، جاسوس و خبر چینشون بود. رحیم ننه قمر هم وابستگی عجیب به ننه ش قمر خانم داشت داشتم میگفتم که همه در قهوه خونه مش حسن منتظر رئیسشون ابی سریش بودن که جوات رادار خبر مهمی رو از نوچه های خَز کاظم قرو قاطی که محل پلاس شدنشون، بازارچه چند خیابون اونور تر بود، بده رمضون مافنگی سینی به دست به سمتشون اومد سام علکوم آقایون هش داداش! شای داغ آوردم. نوش ژونتون سینی چای رو روی میز گذاشت غلوم آتیشی نگاهی چپ چپی به استکانهای نصفه از چایی کمرنگ و نعلبکیهای حاوی چای و سینی یه مَن چرک انداخت قفسه سینه شو صاف کرد و بادی تو غبغب انداخت نفله! باز که نصفه چایی رو تو سینی حروم کردی؟ چرت رمضون پاره شد و خاکستر داغ سیگار گوشه لبش، روی پای لختش که داخل یه دمپایی مثال سفید بود ریخت! در حالیکه خم میشد تا خاکسترو که بدجور پاشو سوزونده بود ازپشت پاش برداره با لحن شاکی وبلند گفت شته؟؟ گُرخیدم غلوم آتیشی دست برد و یه استکان کمر باریک که خطهای طالیی دور کمرش به دلیل شستشو و کهنگی یه خط درمیون محوشده بودن، برداشت.استکانو به لبش برد و یه هورتی کشید. اخماش در هم رفت و استکانو تو نعلبکی کوبید که بقیه ش هم از سرش پرید و به اطراف سینی پاشید دِ بزنم صدای.... ال اله اال ا... . آخه مافنگی اینو که از شیر حموم پر کردی! ولرمه! چای داغت اینه وای به حال چای سردت دستشو بلند کرد که یه پس سری حسن مافنگی رو مهمون کنه که صدای یکی از گوشه قهوه خونه بلند شد
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ همین که آقاجان از دهان لقِ خواهر کوچکم شنید که من با فروختن گوشواره ام یک ساز خریده ام کمربندش را برداشت و توی حیاط دنبالم افتاد که گیس بریده کدام عاقلی طلا را میدهد و دادار دودور می خرد؟ ننه جان هم پشت آقام درآمد و همین طور که چنگ می انداخت به صورتش گفت به جای این غلطی که کردی می رفتی کلاس احکامی، صوتی، چیزی نه این که مطرب بشوی که فردا توی محل اسمت بپیچد و هیچ احمقی در این خانه را نزند آقاجان که اهل این حرفها نبود تخس شد و گفت حالا لازم نیست همه آخوند و بانو مجلسی بشوند جای این تکه چوب می رفتی کلاس خیاطی، که فردا بلد باشی جوراب شوهرت را بدوزی زورم که به آن ها نرسید زدم زیر گریه دست آخر هم یک سیلی از آقاجان خوردم و توی اتاق حبس شدم صبح فردا خواهر کوچکم آمد و گفت که ننه جان سازت را داد سمساری و عوضش آینه شمعدان خرید، بیا ببین چقدر خوشگل است حالا سال ها از آن روزگار میگذرد ازدواج کرده ام و بلدم جوراب شوهرم را بدوزم از احکام هم حسابی سرم می شود اما به آینه ام که نگاه میکنم دختری را میبینم که در دوردست ها ساز میزند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ نسرین قنواتی بآنوۍ زمِسْتآن
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ بیا لا به لایِ این همه کینگ و کوئین لای همهمـه یِ " رل " هایِ آدم با کلاس ها میونِ آدم هایی که از عشق و دوست داشتن فقط اسمشُ یاد گرفتنُ هشتگِ قشنگـم زدن پایِ عکس های دو نفرهاشون یکم ساده همُ دوست داشته باشیم من بشم" خـانوم "ِ آپارتمانِ چهل متریِ اجاره ایِ تـو تـو بشی" مــرد "ِ رویاهایِ ساده ولی قشنگِ مـن بشـم آغوشِ در کـردنِ خستگیات و بشـی شونه یِ محکم واسه بی پناهی هایِ مــن بشـی" شاه "ِ واقعیِ منُ بشـم" ملکه "یِ اول و آخـر سرزمینِ دلت دلبــر این عشق هایِ بی سرو تـه و زود گذر به کارِ دلِ من و تـو نمیـاد ما بایـد همدیگـرُ همینجـور ساده دوست داشته باشیم تو همین روشنِ معمولیِ چشمایِ منُ من همین ته ریشِ نامرتبِ خستـه یِ تـو رو بیـا ساده عاشقِ هم باشیـم ساده بمیـریم واسـه هم سـاده ها بیشتـر میمونن گرمتـر میکنن دلِ آدمیـزادُ 🙊♥️🎈 ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ یگانه مقدم •|♡|•
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم